داستان ردای عُجب1
دیروز به طور اتفاقی از جلوی دکّان شیطان رد شدم. فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند و هیاهو میکردند. اوضاعی بود که نگو و نپرس. هر کسی چیزی میخرید و در عوض چیزی میداد.
یکی قسمتی از عقلش را در دست گرفته بود و موسیقی جدید میخواست. شاگرد مغازه پیشنهاد کرد کمی شراب هم بخرد و در عوض تمام عقلش را بفروشد.
دختر بیچارهای، حیایش را فروخت تا قسمتی از قلب پسری را از شیطان بخرد که قبلا همان پسر به شیطان داده بود.
آن دیگری با دهان خونآلود آمده بود و گوشت میخواست. گوشت برادر مؤمنش را تا امشب گرسنه نخوابد!2